فصل محبوب من...

وقتی شهریور به نیمه می رسد انگار حال باران ناخواسته و غیر ارادی بهتر می شود... انگار اخلاق باران نرم می شود... به نرمی قطره های پریشان و بی خانمان ابتدای پاییز... انگار صدایش آرام می شود... به آرامش وزیدن بادهای خواب آور پاییزی... انگار حرکات دست و پایش موزون می شود... به ریبایی رقص برگ ها در باغ های زرد و نارنجی سه ماه سوم سال...

وقتی شهریور به نیمه می رسد باران صدای پای پاییزش را می شنود... وای که دل باران چقدر تنگ پاییز است...! بیا... پاییز خوش خرامان باران بیا...

مهر اش را دوست دارم با آن آفتاب گرم و دل چسبی که هرچه که روی ساعد دستت تمرکز کند یا حتی بخواهد به چشمانت زل بزند! باز هم دوست داشتنی ست...

آبان که می رسد... انگار زمین می شود یک مرد کهنه سال که هر یازده ماه یک بار یاد دوران عاشقی اش می افتد و شور در دلش با لذت وصال آن روزها دوباره در می آمیزد... آبان که می رسد این مرد کهنه سال - زمین - اشک می ریزد... لرز می کند... بوی نم و نای خاطرات اطرافش را می گیرد... و خلاصه که باران هم شیفته ی آبان خدا و زمین و عاشقانه های این دو است...

و آذز... انگار حکم معلق ترین روزها را دارد... نه زمستان است و مرگ و برف و انتظار طبیعت به آغاز حیات با اعمال شاقه! نه مهر و آبان است و واگویه های شاعرانه ...

آذر آذز است... نه یک نقطه این ور تر نه یک نیم فاصله آن ور تر... آذر خودش هست... آذر است... بارانش آذری ست... سرمایش آذری ست... حتی... دخترش هم ... آذری ست... درست خود خود آذری...

مخلص کلام این که باران همیشه راغب است تابستان از کمر شهریور که می گذرد صدای بستن چمدانش در گوش روزگار بپیچد... و باز این باران دوست دارد گوشش را بچسباند به زمین و صدای پر تمانینه ی گام های پاییز را بشنود...




خدایا، بی حکمت نیست که مقدر فرمودی در روزی پاییزی به موهبت زندگی آشنا شوم... بی حکمت نیست که هنوز لحظه ها را برای یک قدم زدن زیر باران های پاییزی می شمارم... بی حکمت نیست که چشم باران با رسیدن باران در فصل باران هنوز بارانی می شود....

حکمت های تو را شکر...




یک خط هزار معنی...!

به آخرین عکس که نگاه می کنم - و شاید نگاهم که می کند! - می فهمم هنوز با مرگ روحی ام فاصله ها دارم...! هنوز پیراهن صبر بر تن جانم پاره نیست! هنوز... هنوز هم می شود به امیدی به آرزویی هنوز را ابتدای جمله ها بنویسم...

این است حال و روز دختری که در عکس چشمان خودش شیطنت و سرزندگی می جوید و فراوان می یابد...



پ.ن: خودشیفتگی با این فرق دارد؛ ندارد؟!




خدای مهربان...



به دعاهایم مطمئن نیستم!
به خدایم مطمئنم...

اگر صدای من نرسد
اوست که می آید گوش به دل می سپارد

آهنگ ناخوش مرا
با زیباترین تصنیف ها
می نویسد

اجابت از اوست

من هم ادعایی ندارم



شکر شکر شکر

نه تنها شب استغفار است شب شکرگذاری هم هست :)






یادگاری دوران تین ایجری...



یادش خیلی به خیر...

آلبوم فوق العاده معروف - و اما عشق - گروه آریان با آن آهنگ جاویدان - پرواز ---> گفتی می خوام رو ابرا هم دم ستاره ها شم - در اوج سنین نوجوانی ام به بازار آمد... با تک تک آهنگ های آن آلبوم خاطرات نابی دارم...

یکی از آن آهنگ ها - رویای سپید بود


وقتي گل يادت تو دشت خيالم
روييد و نپرسيد روزگار و حالم
وقتي بوي عشقت پيچيد توي خوابم
يه روياي شيرين اومد به سراغم
بودي يار خورشيد پي تو دويدم
عکستو تو دشت آلاله ها ديدم
از باغ نگاه تو غنچه اي چيدم
رنگ آسمونو تو چشم تو ديدم
روياي سپيد من تو اي عشق و اميد من هواي تو دارم طاقت ندارم
روياي سپيد من تو اي عشق و اميد من بي تو خواب ندارم من بيقرارم
شدي پر پرواز با تو پر کشيدم خودمو رو بال قاصد کها ديدم
ترانه عشق رو وقتيکه شنيدم به ساحل سبز آرزو رسيدم
قصر آرزوهام با تو غرق نوره دهکده رويام بي تو سوتو کوره
قلب من از عشقت سرمست غروره
سرد و بيقراره وقتي از تو دوره
روياي سپيد من تو اي عشق و اميد من هواي تو دارم طاقت ندارم
روياي سپيد من تو اي عشق و اميد من بي تو خواب ندارم من بيقرارم
روياي سپيد من روياي سپيد من ....



یادش به خیر... پنج نفر بودیم که با تک تک آهنگ ها رویا پروری می کردیم... خصوصا نرمی و لطافت این آهنگ روی روحیات همه مان تاثیر عمیقی داشت...

بارها و بارها گوش کردن این ترانه باعث شده بود متن ترانه را به ذهن بسپاریم...

یک بار که دور هم جمع بودیم بنابر اقتضاعات سنی همه مان - که من دقیقا سن میانه را داشتم - یک تصمیم گرفتیم و اون طرح یه بازی دخترانه و برای همیشه خاطره انگیز شد... خانوادگی بیرون از شهر جمع شده بودیم برای تعطیلات... سپردیم یکی از اطرافیان ماشینش را آورد نزدیک تپه ای که ما رویش جمع شده بودیم و کاست آریان را دادیم گذاشت و تنظیمش کرد روی - رویای سپید - و خودش باید می رفت!

همه هماهنگ بودیم ... قرار شد هم زمان با شروع خواندن خواننده یکی شروع کند به هم آوایی... و شعر که به یک ضربه برای تنفس و جابه جایی صدا رسید همان شخص دستاش را رو به یکی از چهار نفر دیگر بگیرد و دعوتش کند به خواندن - یعنی خیلی با احترام و لبخند و رضایت - و همین طور نفر دوم ادامه بدهد... آن جا هایی هم که هم خوانی می شد همه با هم آروم و منظم - همراه با رقصی ملایم - بخونن...

شروع کردیم... کمی خنده و خجالت و نامنظمی در دور اول کار رو دل چسب نکرد... دوباره تکرارش کردیم... حالا که خجالت ها ریخت... هدف بازی در یک دور عملی معلوم شد و همه مشتاق یک تجربه ی قوی تر... این بار صداها رسا بود و همه با جدیت و لبخند انگار که صد ها دوربین در حال فیلم برداری از این نمایش ما هستند...

حتی ریتم تکانه های بدن با شعر خوانی و احساس خواننده تنظیم شده بود...

خودمان راضی بودیم...

یک بار دیگر تکرارش کردیم...

این بار سرعت انتقال ها خیلی بهتر شد... انتخاب های تصادفی - که مثلا شخص دوم دو نفر کناری اش را انتخاب نکند - قوی تر شد... این بار حتی آن هایی که نمی خواندند می رقصیدند و جو این بازی گرم تر از دوبار قبلش شد...

وقتی آهنگ به پایان رسید... صدای دست زدنی بی مقدمه همه مان را پراند! خانواده هایمان بودند که از این بازی نمایشی ما به وجد آمده بودند و اطرافمون رو گرفته بودن...

خاطره ای شد برای روزی که ما پنج تین ایج آن سال ها که حالا دیگر در بهترین سنین جوانی به سر می بریم برای یک عزیز در زندگی مان تعریف کنیم...

من که تعریف کردم... آن ها را نمی دانم تا به حال تعریفش کرده اند یا نه...






نظر شما چیه؟


اگر به شما بگن عشقتون از نوع زلیخاییه چه احساسی پیدا می کنین؟ خوشتون میاد؟ بدتون میاد؟ اصلا کدوم قسمت زندگی زلیخا رو با عشق قلبی خودتون منطبق می کنین ( نه منطبق می دونین! ) ؟ بهتون بر می خوره یا افتخار می کنین؟ اصلا عشق زلیخایی خود شما رو یاد چی می ندازه؟ پارگی پیراهن یا سالیان سال در عشق و انتظار سر کردن؟ اصلا این عشق رو زمینی می دونین یا آسمانی؟ شما یاد اول داستان میفتین یا عاقبتش؟




به نظرم داستان عجیبیه! شاید خیلی عجیب تر از داستان لیلی و مجنون! خیلی عجیب تر از شیرین و فرهاد! خیلی خیلی عجیب...



شاید درسی که احساس ( و نه عقل ! ) در این داستان به آدم می فهمونه اینه که هر احساس و علاقه ای با صبوری با سکوت با اندیشیدن و طلب کردن می تونه پخته بشه و به درجه ی متعالی برسه...

بازم نمی دونم... این نظر منه... :)






...


ای عشق مدد کن به سامان برسیم


چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم

یا من برسم به یار

یا یار به من

یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم...


پ.ن: ...  :(





جراحی با چشم بازً!


ممنون آقای دکتر از جراحی خوبتون. فقط می تونم بپرسم جای زخم های خوب نشده ی من کجای پرونده ی درخشان کاری شماست؟ می تونم بپرسم یادتون بوده برای ضجه های شبانه ی مریضتون هم قرصی تجویز کردین یا نه؟ می تونم بپرسم چرا تعریف - بهبود - این قدر برای من و شما متفاوته؟ آقای دکتر، چرا تمام مدت عمل من حواسم جمع درد بود و شما فقط عجله داشتین؟ چرا برای این نقاهت دردناک و کشنده شما راهکار ندارین؟

با تمام سوالات بالا شما حق می دین من شک کنم باید ممنون باشم یا نه؟!...






... دلم آغوش بی دغدغه می خواد ...   . . .     .  .  .      .     .     .


اما تو خود بت غروری






گلاب به روی خوانندگان...



ای لعنت به شبکه ی ملی

ای لعنت به موتور سرچ ها

ای لعنت به مسابقات عصرگاهی

ای لعنت به تمام خاطرات خودساخته و حالا خودباخته

ای لعنت به من به تمام حیثیت های سوخته به تمام نادانی های خود کرده و بی تدبیر










پ.ن: خستم...




و سفر...

تو به من خندیدی

 قلب من باز گریست

 قلب من باز ترک خورد و شکست

 باز هنگام سفر کردن بود

 و من از چشمانت می خواندم

 که به آسانی از این خانه گذر خواهی کرد

و از این شهر سفر خواهی کرد

 و نمی فهمی که بی تو این باغ پر از پاییز است...




گزارش تخلف
بعدی